شده است از شوق تیغ جان ستانش


وبال خضر، عمر جاودانش

به جای نافه دل بر خاک ریزد


ز زلف و کاکل عنبرفشانش

غبار آلوده گرد کسادی است


نسیم پیرهن در کاروانش

چه باغ است این که دلها را کند آب


ز پشت در صدای باغبانش

ز حیرت آنقدر فرصت ندارم


که درد خود کنم خاطرنشانش

چنان ناسازگارست آن جفا جوی


که نتوان ساخت پیغام از زبانش

ندارد برگ سبزی رنگ، صائب


با این سامان ز باغ و بوستانش